عقب ماندگی و نژادپرستی دو خصلت جدایی ناپذیر فارسها
عقب ماندگی و نژادپرستی دو خصلت جدایی ناپذیر فارسها
حسن صفری
همه ما حتی بدون مراجعه به آمار و ارقام، کم و بیش متوجه وجود نژادپرستی در ایران حتی در سطح دولت نیز هستیم. اما چیزی که مرا به نوشتن این مقدمه جهت ارائه خاطرات یک ترک افغان وادار نمود این بود که درد آنها و ما دقیقاً مشابه همدیگر می باشد.
به همین جهت خواستم برای "خاطرات من از تبعیض" خانم بیگم چند سطری مقدمه نوشته و آنرا به ملت عزیزمان در آذربایجان جنوبی ارائه نمایم. خاطرات این خانم محترم ازبک دقیقاً گویای حقایق تلخی می باشد که حدود 35-30 میلیون ترک در ایران با آن مواجه می باشند. با خواندن این مقاله بیش از پیش مطمئن شدم که هر جا ردپای فارس هست، عقب ماندگی، نژادپرستی، تبعیض، توهین، افراطی طلبی، استبداد و غیره از آنجا دور نخواهد بود. در دنیا سه کشور وجود دارد که فارسها یا در آن چون تاجیکستان در اکثریت می باشند و یا چون ایران و افغانستان با وجود اقلیت، حاکمیت را قبضه نموده اند. در همین سه کشور ذکر شده عقب ماندگی، راسیسم و دیگر خصوصیات غیر انسانی غوغا می کند. اما چیزی را که از همان نگاه اول هم می توان متوجه شد این است که در هر سه کشور ذکر شده فارسها رویکردی نژادپرستانه نسبت به اکثریت و یا اقلیت ترک در همان کشور که متمدن تر از خود آنها می باشند دارند. همچنین آنها نسبت به هفت کشور مستقل ترک و دهها جماهیر و ولایات خود مختار ترک که هر کدام پیشرفته تر و متمدن تر از این سه کشور ذکر شده می باشند همین رویکرد را دارند. وقتی هم به تبعیض و نژادپرستی آنها اعتراض می کنی با تجزیه طلبی و دهها اتهام دیگر روبرو می گردی. اگر این رویکرد تبعیض آمیز از سوی کشوری چون انگلستان طلایه دار علم و تکنولوژی رخ می داد، شاید توجیه آن کمی سخت بود. اما فارس افغانی که در واقع عقب مانده ترین انسان روی زمین می باشد و دنیا با هزار مکافات نمی تواند بدبختی های ناشی از مواد مخدر آنها را جمع و جور نماید دیگر چه ادعایی می تواند داشته باشد. تاجیکستان هم که عقب مانده ترین جمهوری شوروی بود و الان هم هست. ضمناً ایران هم در سایه اکثریت ترک که در اکثر استانهای آن به جز 4-3 استان حضور دارند به جامعه ای نسبتاً متمدن تبدیل شده است. والا اگر ترک ها نبودند دنیا مجبور بود با افغانستان دوم هم بسازد. دو ویژگی عقب ماندگی و نژادپرستی در فارسها چنان خصوصیت بارز آنان می باشد که حتی برای اثبات آن هیچ دلیل و ثبوتی لازم نیست. زیرا چیزی که عیان هست چه حاجت به بیان است. حال در زیر "خاطرات من از تبعیض" نوشته خانم بیگم از وبلاگ ترکستان جنوبی را تقدیم شما عزیزان می نمایم:
خاطرات من از تبعیضدر کشوری که من زندگی میکنم ، هر گونه تبعیض جرم است. چند روزی قبل با پسرانم در سالون ادارهء ثبت احوال بودیم که یک خانم ایرانی به همراهی یک هموطنم ، آمدند و کنارمان نشستند. از آنجایی که با پسرانم اوزبیکی حرف میزدم این آقا متوجه نشد که من هموطنش هستم.
مرد برای خانم در مورد افغانستان توضیح میداد. ” … ما مردم ایرانه زیاد دوست داریم. خدا ببخشیش شاهء ما با شاهء ایران مناسبات خیلی خوب داشت. بعد از این انقلاب و نا آرامی ها دزدان افغانستان به ایران رفتند و مردم ایران هم از اوغانا بدشان آمد. مگر اوغانای اصیل اونها نیستند. مردم اصلی افغانستان اوغان یعنی پشتون استند. اینها در سابق پشتونستان بودند. اوزبکها، تاجیکها، تورکمن ها همه گی مهاجر هستند. هزاره ها که قوم مغل است. افغانستان از پشتونها است….” حوصله ام سر رفت و به صورت مرد نگاه کردم. آدمی خیلی مرتب و ظاهرآ درس خواندهء بود در حدود شاید پنجاه سال. بحث و مشاجره آغاز شد و مرد با بهانه آنجا را ترک کرد. این موضوع سبب شد که من یکبار دیگر خاطرات کودکی خود را مرور کنم.
زمانی در کابل صنف چهارم مکتب بودم و تازه به صنف جدیدی نقل مکان نموده بودم. معلم جدید صدا زد: فرشته!
از جایم بلند شدم: بلی معلم صاحب!
معلم: تو اوزبک هستی؟
من: بلی معلم صاحب!
معلم: اقله شیلی تیلیم لی” اشاره به آهنگ اوزبیکی” چی معنا میده؟
صدای خندهء بلند بچه ها منفجر شد. معلم با خط کش بروی میز زد و همه خاموش شدند.
من: نمیدانم معلم صاحب!
از آنروز چیزی در درونم شکسته بود.
در مکتب و در صنفم هیچ اوزبکی نبود ولی از آنجاییکه اول نمرهء صنف شدم بچه ها نمیتوانستند اذیتم کنند ولی این مشکل در کوچه و بازار ادامه داشت. ماهء یکبار درتلویزیون در برنامه نوای کوهسار یک آهنگ اوزبیکی که سالها قبل ثبت شده بود، پخش میشد و فردای آن راه رفتن در کوچه ها مشکل بود.
بچه ها داد میزدند: قیلدینگ بیلدینگ زمانه تخم اوزبک نمانه! و من و خواهرم با تمام نیرو دوباره داد میزدیم: تخم اوغان نمانه! تخم فارسیوان نمانه!
چندین بار بالای این موضوع تنبه شده ام اما ادامه داشت.
تا اینکه زمستان سال ۶۸ به مزار شریف رفتیم. آنجا در کوچه و بازار، مکتب و مدرسه بیشتر میشد با صدا ها و سیما های اوزبیکی مواجه شد. اقاربمان هم بیشتر بودند و برعکس کابل همه اوزبیکی صحبت میکردند. ما با لهجه های کابلی خود، تافته هایی جدا بافته از ایشان بودیم . دوباره شامل مکتب لیسهء فاطمهء بلخی شدم. در مکتب خیلی تنها بودم. نه درجه داشتم و نه دوست. باز وضع خواهرم شگوفه ضیایی بهتر از من بود چون با دو تن از اقاربمان در یک صنف بود. در صحن مکتب چشمم به دخترکی افتاد که برادرش سر کوچهء مان دکان میوه فروشی داشت و اوزبیک بودند. نزدش رفتم و با لبخند پرسیدم: سلام! تو اوزبیک هستی؟
به دختران دور و بر خود نگاه کرد و با ناراحتی گفت: خدا مره اوزبک نکنه! و از آنجا دور شد. من یکه خوردم. تازه فهمیدم اینجا نیز همان آب است و همان کاسه. با تمام تلاش کوشش میکردم اول نمره گی را بگیرم تا دیگر کسی جسارت توهین و تحقیر کردن را نداشته باشد. رقیبان درسی ام با سماجت بیشتر به زبان و ملیت من میتاختند. روزی فریبا احدی که تا آنزمان سکوت کرده بود ، از جا بلند شد و با خشم فریاد زد: فرشته اول نمره گی ره میگیره و دهن همهء تان باز میمانه!
به من نگاه کرد و به اوزبیکی گفت: بعد ازین ببینم کی به تو حرف میزنه! دهنشه پاره میکنم.
بعد از آن با هم دوست شدیم. با تعجب میپرسید: چرا اوزبیکی بلد نیستی؟
من: ممتوجه میشم ولی حرف زده نمیتانم.
فریبا: چرا؟
من: چونکه در کابل هیچ کس اوزبیکی گپ نمیزد.
فریبا: ری نزن! مه بریت اوزبیکی یاد میدهم.
بعد از مدتی متوجه شدیم که حسینه هم از اوزبیک های اندخوی است و به ما پیوست. این اولین گروپ مقاومت ما بود. فریبا اولین معلم زبان اوزبیکی من بود. حتی حالا بیشتر با لهجهء فاریابی حرف میزنم. این رقابت درسی و مقاومت ما دو سال ادامه داشت. یکبار پانزده نمره ام از مضمون سپورت کم شد و بار دیگر بیست نمره ام از بخش تقریری مضمون پشتو و من اول نمره نشدم.
بعد از آن شرایط عوض شد و جنبش ملی اسلامی افغانستان قدرت را در صفحات شمال افغانستان گرفت. زبان اوزبیکی و هویت اوزبیک بودن حقارت بار نبود. در تلویزیون میشد برنامه های اوزبیکی را دید و با خیال راحت در کوچه ها قدم زد. در زمان عبدالرشید دوستم کار های زیادی نیز در مورد زبان و کلتور تورکها صورت گرفت. سیمینار ها برگذار شد و از دانشمندان و نویسنده گان اوزبیک و تورکمن دعوت بعمل آمد تا بالای زبان ، ادبیات و تاریخ تورکها کار و تحقیق کنند. در دانشگاهء بلخ رشتهء اوزبیکی تدریس میشد و مکاتب مناطق اوزبیک نشین نیز مضمون زبان اوزبیکی داشتند. اگرچه شرایط جنگ بود ولی هیچ گاه مدارس ، مکاتب و تحصیلات عالی توقف نکرد. من به کمک استاد شفیقه یارقین کتابهای اوزبیکی بدست آورده بودم و کوشش میکردم خواندن و نوشتن اوزبیکی را بیاموزم. چون در افغانستان کتابهای اوزبیکی خیلی نادر بود، خط کریل را یاد گرفتم تا بتوانم از کتابهای چاپ اوزبیکستان استفاده کنم. در دوران لیسه و دانشگاه با خواهران حزب وحدت آشنا شدم و این موضع مرا با هزاره ها نزدیکتر کرد. پدرم هر گونه نزدیکی ام را با سیاست شدیدآ ممنوع کرده بود ولی من با علاقه مندی زیاد این جریانات را تعقیب میکردم. همیشه آرزو میکردم ایکاش اجازه میداشتم تا مانند آنها مبارزه و فعالیت کنم. خوب یادم است زمانیکه جسد بابه را به مزار آوردند، در لیسهء تجربوی صنف دوازده بودم. زهرا حسن زاده ، فاطمه حسینی و چند تن دیگر میخواستند صنف را ترک کنند و به مراسم بابه بروند. همه گریه میکردند. معلم پشتو مخالفت کرد که اجازه ندارند. ناگهان زهرا با تمام نیرو داد زد: زمان شما ها تیر شده! اولاد های بابه زنده است….. معلم در جا خشکش زده بود. آنها همه از جا بلند شدند و منهم به دنبالشان رفتم. دختری صدا زد: فرشته تو خو اول نمره و کفتان هستی تو کجا میری؟ باز تو خو هزاره نیستی!
حرفی نزدم و بیرون شدم. همهء شان از من تشکری کردند و رفتند. منهم به طرف خانه روان شدم. یک وجه مشترک خیلی بارز میان من و آنها بود. وجه تحقیر شده گی و مظلومیت. وجه مبارزه و تسلیم ناپذیری.
فرشته ضيايي بیگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر